بدون شک اگه میتونستم زمان و مکان به دنیا اومدنم رو انتخاب کنم قرن ۱۸ انگلستان رویایی ترین انتخاب من می شد. تو همون خونه سنتی انگلیسی با دکوراسیون چوبی قدیمی توی یه دهکده سرسبز که از فرط زیادی بارون گیاهانش تو تن هم رقصیدن و تو دریاچه های کوچیک محلیش می شد قایق رویاهامو پارو بزنم. بعد از شوق دعوت واسه یه مهمونی بزرگ و شاد لباس پف پفی بلندمو که منو شبیه سیندرلا می کرد ۲۰ بار میپوشیدم و باهاش تو خیالات خودم رقص دو نفره تمرین می کردم تا تو مهمونی با همون شاهزاده آرزوهام که از قضا همون جا هم باهاش آشنا می شدم و ازش دلبری می کردم برقصم. بعد مرد دوست داشتنی قصه م گاه و بی گاه برام نامه های یواشکی می نوشت و من دل تو دلم نبود تا نوشته هاش به دستم برسه و دونه دونه اونا رو زیر بالشم قایم کنم. بعد تو همون دهکده سرسبز که نه خبری از تکنولوژی هست نه تلفن و نه هیچ وسیله ارتباطی دیگه ای غیر از نامه نگاری باهاش کنار همون دریاچه رویایی که عشق پری دریایی کوچولو رو هم باشکوه می کنه قرار بذاریم و همونطور که سرم رو پاهاشه و دستش لای موهام ، از آرزوهای شیرینمون حرف بزنیم.
چند وقت بعد هم موقع خداحافظی از خانواده م آروم دستامو که با یه دستکش بلند سفید پوشیده شده مثل یه شاهزاده خانم می گرفت تا سوار کالسکه بشم و با هم بریم تا زندگی رویاییمونو شروع کنیم.
چقدر همدل بودم با مادری که روبرویم نشسته بود و از درد خنده های مصنوعی بعد از مرگ فرزندش سخن میگفت. حس کردم چقدر زیاد من این آدم رو درک میکنم. در حالی که نه مادر شدم و نه فرزندی را از دست داده ام و در عین حال حس زنی را دارم که پس از سالها حمل یه نطفه کوچک پراز امید و آرزو یک فرزند مرده به دنیا می آورد ...
من فکر میکردم پیشرفت تکنولوژی و صنعت اگه با کنترل وقت و الویتها همراه باشه میتونه تو بهبود روابط و علی الخصوص مراودات عاطفی دونفره تاثیر بسزایی داشته باشه. من یادم رفته بود اون ”اگر” به قوت اما و اگر بودنش باقی میمونه و ما هنوز و حتی شاید تا همیشه از دسته مردمان کشور جهان سومی هستیم که زندگیمونو در کوچکترین و خصوصی ترین ابعادش ابرقدرتها با برنامه ریزی های کلانشون اداره میکنن و ما به ساده ترین و خوشگلترین شکل ممکن حتی در مواردی که قطعا معتقدیم داریم خودمون تصمیم میگیریم تحت کنترل تکنولوژی و قدرت هستیم. من مثل انیشتین از این روز میترسیدم که آدمها تا این حد مکانیکی بشن، حتی کسانی رو که روزی براشون دل و دماغی و حال و هوایی و صفایی متصور بودم. من از روزی می ترسیدم که ”دل” این جنس نایاب باارزش دوست داشتنی دیگه دوست نداشته باشه و دوست داشته نشه و رنگ آبی ارغوانی احساس، تیره و تار بشه...
چرا این همه غم، چرا این همه تنهایی، چرا این همه نوستالژی...
لاک قرمز مایل به جگری روی ناخنهای نه چندان بلندم، خوندن شعر ”تا بهار دلنشین آمده سوی چمن” یه جورایی زمزمه طوری و همزمان رها کردن ابشار موهام روی شونه هام و عشوه گری های دلبرانه جلوی آینه واسه دل خودم، و از همه دلچسب تر اخرین تمرین سه تارم که کشته مرده ریتمشم و میدونم این حس شاعرانه اش به کل برمیگرده به اون ”فای” نت بالای معرکه اش...
چقدر خوبه وقتی هنوز یه چیزای کوچیکی هستن تو این دنیای نکبتی که طوری میتونن حالمو خوب کنن که اگه همه دنیا با تمام قوا جلوم قد علم کنن که این حس سرخوشی رو ازم بگیرن بازم در نهایت مجبور میشن جلوم زانو بزنن وبه افتخارم کلاه از سر بردارن.
همینطور چند لحظه به ساعت روی دیوار خیره می شم و میرم تو
فکر. بیست و اندی سال گذشته با عبورساده همین عقربه های خستگی ناپذیر.
حالا بماند که چقدر در طول روز فکر می کنم که من دارم لحظاتم رو یا دردناک ترش
روزگار جوونی رو چطوری سپری می کنم و بماند که برآیندش در نهایت میشه استرس مضاعف
به تمام لحظاتی که تنها یک بار تجربه اش می کنی.
میدونی ، یه اراده و عزم قوی می خواد یا شاید یه انگیزه
خوشایند برای اینکه بشه قورباغه بزرگه رو قورت داد. برای اینکه بشه برگشت به
هیجانات و زنده دلی دوران نوجوونی. به زمان آرزوها و رویاهای قشنگ، برای اینکه
وقتی روزتو ارزیابی می کنی و یا وقتی از بالا به زندگیت نگاه می کنی ازقشنگی های
مسیری که طی کردی لذت ببری و به خودت افتخار کنی و بتونی تو دلت بگی آره این آخر
تلاش و قابلیت من بود و من ازش نهایت استفاده رو کردم. این روزها دقیقا تو مود
پیدا کردن خودمم. این که چی دلم می خواد، دلم واسه چی پر میکشه، چی هیجان زده ام
می کنه، چی باعث میشه از ته دل بخندم، و چی باعث میشه خوشحالی و احساس رضایتم عمیق
بشه. دلم عجیب این حس ها رو می خواد و بدون شک هم می دونم تنها منبعش هم خودم
هستم.
هرچی بیشتر ازاین روزگار که می گذره ، می فهمم که
سخت ترین پازل زندگیم خودم هستم...
“Remember
all the things we've done
Been through the bad times, and we've
Seen through the sad times,
We're stronger than before…
You are
the reason I’ll stay in the fight…
you are really the reason of my life, my hope, my happiness, my motivation and
achievements...
and i have nothing to say about this special feeling you make inside me.
Samantha Andrews: Ian, I
know you have the best intentions, but I feel like I'm a really high second
priority to you. That hurts. And the worst part is I'm starting to get used to
it.
Ian Wyndham: I don't understand.
Samantha Andrews: I know.
That's what kills me.
Samantha Andrews: If there
had just been one day Ian, one day where nothing else matters but us.
Ian Wyndham: I adore you.
Samantha Andrews: I don't
want to be adored, I want to be loved.
Taxi driver: In or out
my friend?
See your choice.
...
"if only"
(maybe something will never happen to you again,
see your choice)
حس یه زندانی رو دارم که خودش زندان بانه.عجیب دلم رهایی می خواد ، ولی انگار دستو پامو بستن. یا بهتره بگم بستم. گاهی غلبه بر یه حس درونی به مراتب سختتر از غلبه بر قدرت یه آدم دیگه ست.فکر می کنم دلیلش این باشه که وقتی با خودت می جنگی سراسر تقلا و کوشش نمی شی چون عقلت با احساست در تضاده و در اغلب موارد هم احساس غالبه بر تصمیم گیری ، مخصوصا اگه پای روابط انسانی اونم از نوع خاصش در میون باشه. با همه این احوالات حسی رو سختتر و فرساینده تر از انتظار و بلاتکلیفی نمی بینم چرا که تمام اتفاقات زندگی رو تحت الشعاع قرار میده و از انسان یک موجود منفعل و غیر متمرکز می سازه که همیشه فکر میکنه یه کار نیمه تموم داره...
زن این روزهای درونم جز یه حرف ساده عاشقانه، جز
یه آغوش مهربان و تنگ، جز یه لبخند آشنا ، جز یه بوسه مهر آمیز، جز یه نگاه پر
معنای آشنا چیز دیگری نمی خواهد...
تنها من نیستم. میل به دیوانگی و جنون های گاه و بی گاه در نسل ما موج می زنه. ما نسل آب و آتشیم. سیگار میکشیم که دردهایمان را بالا بکشیم و مست می شیم تا نفهمیم چه بر سر جوانی دودی رنگمان آمد. اشتباه می کنیم و رنج می کشیم و به گوشه های تنهاییمان فرو می رویم و روز بعد با امید سوخته ای که هنوز گرمایش را احساس می کنیم همه زندگی و شور و شوق را از سر می گیریم. توهمات ما خوش رنگ تر و پر زرق وبرقتر از همه واقعیتهای زندگی وگاهی دنیای مجازی برامون قشنگتر از دنیای بیرونیمونه. نسل ما نسل دردهای نهفته و نادیدنی و نسل نبایدهای نگفتنیه. نسل دوری ها و دویدن ها... گاهی من دیوانه ام سرشار از میل به مرگ میشه و گاهی از سر شوق به زندگی خنده مستانه سر میده...اما ته این داستان... بگذریم...داستان ادامه داره... تهش هرچی که می خواد بشه...هنوز هم...
دلم برای اون روزها خیلی تنگه، اعتراف می کنم 2 سال از بهترین سالهای عمرم رو تو سالهای 88 و 89 گذروندم . یه جورایی رو ابرا زندگی می کردم. وقتی برمیگردم به اون روزا و خاطراتش میبینم پر بود از شیرینی های متناسب با زمان خودش و هنوز هم وقتی به اون زمان فکر می کنم طعم اون شیرینی ها رو با یک غم عمیق نوستالژیک حس می کنم. نمی دونم چطور ولی گاهی عمیقا احساس می کنم تو اون سالها من به معنای واقعی زندگی کردم و از لحظه لحظه اش خاطره ساختم. بوی این آدم بدجوری تو عمیق ترین لحظه های زندگیم پیچیده. تموم شعرها و ترانه هایی که به عشق اون گوش می دادم، تموم جمله ها و کتابها و وبلاگهایی که به عشق اون خوندم، تموم لحظه هایی که بهش فکر کردم و فکرش منوبه رویاهای دور دوران بچگیم می برد وحالاتحقق یافته بود،
واقعا که بعضی خاطراتو به معنای واقعی هیچ کاریش نمیشه کرد. نه تکرار میشن و نه فراموش و باقی و باقی و باقی اند.
دلم واقعا برای اون روزهای قشنگ و اون آدم اون دوران و حتی خود اون دورانم تنگه، دلم برای اون قلقلکای ته دلی بعد ازشنیدن بعضی کلمه ها ازش تنگه، دلم برای اون شاخه های گلی که بوی عشق می داد و منو به معراج می رسوند تنگه، دلم برای اون استرسای قبل اومدن به کلاس و دور دورای کوتاه شیرین بعد کلاس تنگه. دلم حتی واسه اینم تنگه که ذوق کنم از اینکه یه مطلب جدید راجع به رابطه و عشق تو یه وبلاگ می خوند و بعد من وقتی میرسیدم خونه اولین کاری که می کردم روشن کردن لپ تاپ بود. واسه چک کردن وبلاگش هم که مثل یه بچه ای که می خواد کادوشو باز کنه غرق هیجان بودم. بوی اون روزا که از یه دریچه خاطره انگیز میاد غم عمیقی تو دلم می شینه.این سوال که ما همدیگر و دوست داشتیم یا غرق توهم یا هیجان ناشی از دوست داشتن و دوست داشته شدن بودیم؟ چرا حالا بوی همه چیز اینقدر تغییر کرده. و اصلا چرا گاهی زندگی این همه غم انگیزه... اون همه شعر و زمزمه عاشقونه از کجا نشات می گیره و به کجا میره. اون همه آرزوی رشد و کمال و آگاهی و زندگی ایده ال یه دفعه کجا پرواز می کنه و میره؟ یه دفعه چه بر سر انسان و رویاهاش می یاد؟ و چرا ما باید مستحق این دلتنگی ها باشیم؟ و گاهی روابط رو به مرحله ای نه چندان شبیه به ایده ال شخصی خودمون تنزل بدیم و ،عشق، این واژه مقدس بزرگ رو به دست فراموشی بسپاریم؟...
امشب آسمان پر از ستاره است، دوستش می دارم، چرا که مثل آسمان دل من است. تو هم هستی، همین جا، کنار من، فکرت، خاطره ات، روحت،... چرا که لمست می کنم با تمام وجودم. دلم می خواهد بنویسم، می شود دلنوشته، خودش می آید ، دست من نیست. کلمات مثل احساساتی که درون قفس تنگ دل به غلیان در می آید، بر صفحه سفید کاغذ جاری می شوند، چرا که هیچگاه برای از تو نوشتن بهانه ای نخواستم. می نویسم ، چرا که نمی خواهم از دست دهم فرصت شاعری را و یااینکه احساسات عمیقم را در نطفه خفه کنم. چرا که لحظه های ناب را باید نوشت، باید جاری بود مثل آب روان، ... باید بیاید، مثل اشک که هیچ گریزی از آن نیست. آری دوباره بهانه نوشتنم می شوی و بهانه گریه ام و بهانه خنده ام... از تو می نویسم و به تو می اندیشم، چرا که باید به ریشه هایی که در وجودم دوانده ای گاه و بی گاه آب دهم... وجودت کافی ست برای زدن نبض احساساتم، برای نفوذ نگاه پر معنا و عمیقت در اعماق وجودم، امشب، دیشب و در گذشته هایی که من و تو می شناسیم، بدون اینکه کلامی بگویی، یا کلامی بگویم، درست همانگونه که قلبم از گرمای وجودت سرشار می شود و صدای تپشش را در قفس تنگ سینه ام می شنوم، می شنوم... و سخت است نگفتن حرفهایی که از این وجود گرم بر می خیزد... می دانی... راستش نمی دانم یا مطمئن نیستم که از خواندن این نوشته چه احساس پیدا می کنی ولی به خودم قول داده ام بیان کنم همه آن چیزی را که حس می کنم، برای تو، چرا که هیچ تضمینی نیست فردایی وجود داشته باشد و خورشید به همان زیبایی که امروز صبح درخشید دیگر بار بدرخشد و من قادر باشم بخشی از احساساتی که در این لحظات تمام وجودم را تسخیر کرده است در کلمات جاری کنم. من شاعر نیستم، نویسنده هم نیستم ولی جایی خوانده بودم که : " دل من عاطفه را می فهمد و..." پس می نویسم چرا که نمی خواهم مرگ عاطفه را در وجودم نظاره گر باشم. یادم می آید زمانی را که به من این جمله را گفتی: "بنویس، چرا که با ننوشتنت هم در حق خود و هم در حق دیگران ظلم می کنی." دلم می خواهد صریح و ساده بنویسم، نه ادبی و نه هیچگونه خاص دیگری، حتی اگر کلماتم تکرار شوند و نوشته ام برایت خسته کننده جلوه کند. که اگر اینطور باشد تنها می توانم بخواهم در مقابل کلماتم صبورو بزرگوار باشی... و من دوباره غرق اکنون باشم و ادامه دهم نوشته ای را که خودم هم نمی دانم سرانجامش به کجا خواهد رسید...اولین قطره از چشمانم می آید، دومین و سومین و من چقدر سبک می شوم و چقدر دلم می خواهد در این شب نیمه سرد پاییزی پرواز کنم...می دانی... عمیق هستی، خیلی عمیق، در ذرات وجودم... و لبخندم می آید و حتی خنده ای شیرین از فکر کردن به لحظه ای که توحرف می زنی و گاهی لبخند کوچکی برلبانت نقش می بندد و من هنوز مثل روزهای اول و مثل ماههای اول در دلم غوغایی می شود که چقدر و چقدر و چقدر این لبخندت برایم زیباست و من هنوز نمی دانم این چه حس خاصی ست که این همه شیرین است... و چهارمین قطره جاری می شود...
در اتاقم نشسته ام. دو تا لامپ کم سوی کم مصرف کوچک آن طرف اتاق روشن است و کور سویی ب صفحه دفتر من دارد، اتاق غرق ملودی پیانو است. به کتابهای داخل قفسه نگاه می کنم... عشق سیال، گزیده نامه های عاشقانه، وااای کتاب "عاشق همیشه تنهاست" سهراب سپهری، از همه ارزشمندتر"پیامبر و دیوانه" که دیوانه وار دوستش می دارم... قمار عاشقانه درآن سوی قفسه بیشتر از همه جلوه نمایی می کند... یکساعتی هست که از بالا (همان وسط خودمان) به پایین آمده ام...قبل از آمدنم ایمیلم را چک کرده ام ( و بعدبه این فکر می کنم که مگر چند ساعت است که تو را ندیده ام)، به وبلاگ تو و به پروفایل فیس بوک تو مثل همیشه سر زده ام... وای که اگر زمانی بتوانی پی به تعداد بازدید از پروفایل و وبلاگت ببری مرا در صدر خواهی یافت و اعتراف می کنم به اینکه من اگر رنگی بودم لا جرم پروفایل و وبلاگت رنگ من را به خود می گرفتند، بس که در آن جاها قدم گذاشته ام... در و دیوار این اتاق با اینکه جدید است بوی تو را دارد، چرا که من تمام بوی تو را از ریه هایم و از میان خاطراتم در هوای اینجا پراکنده ام. آری گاهی دفتر خاطراتم با تو را درذهنم ورق می زنم و باز هم اعتراف می کنم که سخت دلتنگشان می شوم. گذر زمان است دیگر. این روزها نیز زمانی به خاطره خواهد پیوست و من چقدر بعضی روزها را فراموش نشدنی می دانم ، امروزمان ، دیروزمان... و اعتراف می کنم که من در کنارت ، عجیب ، حس باشکوهی دارم وصف ناشدنی و حس می کنم وقتی بدون هیچ چشمداشتی عشق می ورزم و دوستت می دارم آرامترین دختر روی زمینم... قطره پنجم مجال آمدن می یابد... و من نیز اگر دوباره مجالی بیابم باز هم از سر قدرت اعتراف خواهم کرد... و این هدیه را به خود ارزانی خواهم داشت چرا که خود را رها خواهم کرد از هرچه غرور و منیت زمینی ست و پا در قلمرو دل خواهم گذاشت...
در واقع شمس تبریزی به مولوی پیشنهاد یک قمار کرد. قماری که در آن هیچ امیدی به پیروزی و برد وجود نداشت. شمس به او گفت که تنها نصیب و پاداش تو این است که بتوانی در قماری که امید بردن در آن نیست، شرکت کنی. اگر این دلیری را داری همین پاداش توست. مولوی هم اجابت کرد. مولوی صریحا به ما می گوید که عشق لا ابالی است ، یعنی بی مبالات است ، پروای هیچ چیز را ندارد ، عاقبت اندیش نیست ، حساب سود و زیان نمی کند ، در باغ سبز نشان نمی دهد و از عاشق "پاکبازی" می خواهد، یعنی از او می خواهد که برای ورود به قماری آماده باشد که همه چیز را در آن می بازد. "پاکبازی" یعنی " باختن همه چیز بدون امید به بردن چیزی". عشق همه عاشق را می خواهد نه بخشی از او را....
November 25: از این روزها...: سخت گیری این روزها شاید به جبران سالهایی است که آسان گرفته ام همه آدمها را ، کنار آمده ام با همه کم بودنها ، گذشته ام از کنار کاستیها ، آسان بخشیده ام و چشم پوشیده ام و نخواسته ام و امتیاز داده ام ... و راحت هم باخته ام خیلی وقتها . وقتی خیلی شل بگیری ، اینجور که من از آن طرف بام افتاده ام ، باختنهایت را جدی نمی گیرند . جوری می بینندت که انگار خیلی هم برایت مهم نبوده ، انگار همیشه توانش را داری تا دوباره برگردی سر خط . نه ...نه ... همیشه قرار نیست اینجور باشد ... دیگر نه .
حالا ، اینجا که ایستاده ام شاید به ایده آل پسندی آن نوجوانی باشم که فکر می کند دنیا فقط برای او می چرخد ... با این تفاوت که من می دانم که نمی چرخد . اما من را هم دیگر نمی تواند بچرخاند هر جور که خواست . بعد از آن همه افت و خیز و جنگ و صلح ، یاد گرفته ام که به خوشبختی کمتر از حد ایده آل ، سر سوزنی رضا ندهم . رضا ندهم به هر آنچه که کمتر از آنی باید باشد تا بخواهم باشم برایش . این روزها ، به این فکر می گذرد که اگر می خواهی درس بخوانی ، باید در بهترین دانشگاه دنیا باشد ، اگر می خواهی نقاشی کنی باید روی بهترین جنس بوم باشد با بهترین تیوپهای رنگ آلمانی ، اگر می خواهی با کسی برقصی باید آنقدر باهوش باشد که انعطاف بدنش را همگام تو شکل دهد ، اگر می خواهی با کسی به بستر بروی باید آنقدر آدم حسابی باشد که حس کنی تنها زن روی کره زمینی . اگر می خواهی با کسی حرف بزنی باید دایره لغاتش هم تراز کلمات تو باشد . اگر می خواهی دوستی کنی باید با بامعرفت ترینها باشد ،اگر می خواهی کتاب بخری باید جلدش گالینکور باشد ...
دوره تمرین و آزمایش و خطا گذشت ... یاد گرفته ام که یا نخواهم ، یا بهترین را بخواهم که غیر این ، دنیا تو را دم ِ دستی می بیند و دم ِ دستیهایش را نصیبت می کند . بهترینها را می گذارد برای آنها که بالا می پرند ... دیگر نزدیک به خاک پرواز نمی کنم ... http://november25th.blogspot.com/2009/04/blog-post_23.html
خب کاریش نمیشه کرد دیگه...جلوی این اشکهایی که گاه و بیگاه قل و قل از چشمهام میاد رو نمی تونم بگیرم...فردا هم میشه یکی دیگه از اون روزایی که اول صبحی (یعنی ساعتی که خودم از خواب بیدار می شم) با دیدن چشمهای ورم کردم کلی خندم بگیره بعد ندونم من الان باید بخندم یا باید دوباره گریه کنم...
انی وی، امشب به سلامتی خودم که هنوزم می تونم صفت خستگی ناپذیرو رو خودم بذارم...
شاید بعضی وقتا هیچ چیزی لذت بخش تر از طی کردن بی نهایت خطوط سفری نباشه که رو تن اونی که دوسش داری کشف می کنی ، یعنی دلت می خواد تا صبح پیشش بیدار بمونی و در حالیکه می دونی احتمالا اون تو یه خواب نازه، همه سرزمین پهناور بدنش رو از راههایی که پراز فرازو نشیبه با نوک انگشتات سفر کنی.
Thursday, June 14, 2012
...
برای درک بی چارگی و از هم پاشیدگی موجود در درون خود و نیز در دنیا، باید ابتدا درون خود را صراحت ببخشیم و این صراحت از طریق درست اندیشی حاصل می شود. این صراحت سازمان دادنی نیست، زیرا نمی توان آن را با دیگری مبادله کرد. اندیشه سازمان داده شده گروهی چیزی تکراری است. صراحت نتیجه تایید کلامی صرف نیست، بلکه حاصل خود آگاهی و درست اندیشیدن است و درست اندیشیدن نه نتیجه پرورش اندیشه است و نه سازش با الگوها، هرقدر که این الگوها ارزشمند و باشکوه باشند. درست اندیشیدن از خودآگاهی مایه می گیرد.بدون ادراک خود، پایگاهی برای اندیشیدن وجود ندارد. بدون خود آگاهی آن چه می اندیشیم صحیح نیست
...
پیشگفتار آلدس هاکسلی در کتاب اولین و آخرین رهایی، ج کریشنا مورتی