Sunday, May 6, 2012

"این روزها"
این روزها روزهای مرگ بی پایان من است، منی که بی پروا خود را به آتش زد...
این روزها روزهای سخت شکنجه ای ننگین است، روزهایی که آستانه تحملم ورای آنچیزی شده که روزگاری در تصوراتم می گنجید...
آری،این روزها روح مجروح من بی پایان خبرهای بد می شنود وگویا دوران محکومیتم را هیچ انتهایی نیست...
این روزها عزت نفس واژه جدیدی می نماید، درست مانند یک نوزاد تازه متولد شده...
این روزها هوا سخت ابری است و دل گریان  وسبک نمی کند گلو را این بغض فروخورده...
این روزها حقیقت زهر خودش را ریخت و آنچنان تلخ بود که آرزو می کردم که در خاک خفته بودم تا اینکه لحظات حقارتم را این چنین با چرکهایی که در سینه دارم با تو قسمت کنم...
این روزها سهم من از زندگی تنها یک نگاه بی پایان است، نگاهی به افق های دور، چه ابرهایی که آمدند و سیاهیشان دل را به سوگواری نشاند و چه روزهایی که آمدن را به انتظار نشسته اند ...
این روزها قطره قطره اقیانوس وجودم مسموم خاطرات تلخ گذشته است ودر جستجوی یک پادزهر، گاه، موج خروشانی می شود...
این روزها صدای نبضم را می شنوم، طنین سنگین قلبم را هم، چقدر تند و محکم سمفونی پاییز طلایی را می نوازند...
این روزها ساعت و لحظه ندارند، تنها می گذرند و می سوزانند...
اما این روزها هر چه ای کاش هایم بیشتر می شود، هرچه دلتنگی هایم بیشتر می شود، امیدوارترم...
من دیوانه ام،خیلی دیوانه... وچقدراین روزها از این دیوانگی و امیدواری غرق در شعف و استیصال می شوم...!

ای کاش بیایی تا دوباره با هم ترانه بهار را از نو بسراییم...
تا، مهربانم، دوباره همه چیز را از سر بگیریم...