Friday, January 30, 2015

18th century

بدون شک اگه میتونستم زمان و مکان به دنیا اومدنم رو انتخاب کنم قرن ۱۸ انگلستان رویایی ترین انتخاب من می شد. تو همون خونه سنتی انگلیسی با دکوراسیون چوبی قدیمی توی یه دهکده سرسبز که از فرط زیادی بارون گیاهانش تو تن هم رقصیدن و تو دریاچه های کوچیک محلیش می شد قایق رویاهامو پارو بزنم. بعد از شوق دعوت واسه یه مهمونی بزرگ و شاد لباس پف پفی بلندمو که منو شبیه سیندرلا می کرد ۲۰ بار میپوشیدم و باهاش تو خیالات خودم رقص دو نفره تمرین می کردم تا تو مهمونی با همون شاهزاده آرزوهام که از قضا همون جا هم باهاش آشنا می شدم و ازش دلبری می کردم برقصم. بعد مرد دوست داشتنی قصه م گاه و بی گاه برام نامه های یواشکی می نوشت و من دل تو دلم نبود تا نوشته هاش به دستم برسه و دونه دونه اونا رو زیر بالشم قایم کنم. بعد تو همون دهکده سرسبز که نه خبری از تکنولوژی هست نه تلفن و نه هیچ وسیله ارتباطی دیگه ای غیر از نامه نگاری باهاش کنار همون دریاچه رویایی که عشق پری دریایی کوچولو رو هم باشکوه می کنه قرار بذاریم و همونطور که سرم رو پاهاشه و دستش لای موهام ، از آرزوهای شیرینمون حرف بزنیم.
چند وقت بعد هم موقع خداحافظی از خانواده م آروم دستامو که با یه دستکش بلند سفید پوشیده شده مثل یه شاهزاده خانم می گرفت تا سوار کالسکه بشم و با هم بریم تا زندگی رویاییمونو شروع کنیم.

پ.ن: "غرور و تعصب" دو مانع بزرگ عشق ورزین.

Thursday, January 29, 2015

dead

چقدر همدل بودم با مادری که روبرویم نشسته بود و از درد خنده های مصنوعی بعد از مرگ فرزندش سخن میگفت. حس کردم چقدر زیاد من این آدم رو درک میکنم. در حالی که نه مادر شدم و نه فرزندی را از دست داده ام و در عین حال حس زنی را دارم که پس از سالها حمل یه نطفه کوچک پراز امید و آرزو یک فرزند مرده به دنیا می آورد ...