Wednesday, April 24, 2013

زمان عشق کوتاه نیست، ما با کوتاهی هایمان کوتاهش می کنیم...

 دلم برای اون روزها خیلی تنگه، اعتراف می کنم 2 سال از بهترین سالهای عمرم رو تو سالهای 88 و 89  گذروندم . یه جورایی رو ابرا زندگی می کردم. وقتی برمیگردم به اون روزا و خاطراتش میبینم پر بود از شیرینی های متناسب با زمان خودش و هنوز هم وقتی به اون زمان فکر می کنم طعم اون شیرینی ها رو با یک غم عمیق نوستالژیک حس می کنم. نمی دونم چطور ولی گاهی عمیقا احساس می کنم تو اون سالها من به معنای واقعی زندگی کردم و از لحظه لحظه اش خاطره ساختم. بوی این آدم بدجوری تو عمیق ترین لحظه های زندگیم پیچیده. تموم شعرها و ترانه هایی که به عشق اون گوش می دادم، تموم جمله ها و کتابها و وبلاگهایی که به عشق اون خوندم، تموم لحظه هایی که بهش فکر کردم و فکرش منوبه رویاهای دور دوران بچگیم می برد وحالاتحقق یافته بود، 
واقعا که بعضی خاطراتو به معنای واقعی هیچ کاریش نمیشه کرد. نه تکرار میشن و نه فراموش و باقی و باقی و باقی اند.
دلم واقعا برای اون روزهای قشنگ و اون آدم اون دوران و حتی خود اون دورانم تنگه، دلم برای اون قلقلکای ته دلی بعد ازشنیدن بعضی کلمه ها ازش تنگه، دلم برای اون شاخه های گلی که بوی عشق می داد و منو به معراج می رسوند تنگه، دلم برای اون استرسای قبل اومدن به کلاس و دور دورای کوتاه شیرین بعد کلاس تنگه. دلم حتی واسه اینم تنگه که ذوق کنم از اینکه یه مطلب جدید راجع به رابطه و عشق تو یه وبلاگ می خوند و بعد من وقتی میرسیدم خونه اولین کاری که می کردم روشن کردن لپ تاپ بود. واسه چک کردن وبلاگش هم که مثل یه بچه ای که می خواد کادوشو باز کنه غرق هیجان بودم. بوی اون روزا که از یه دریچه  خاطره انگیز میاد غم عمیقی تو دلم می شینه.این سوال که ما همدیگر و دوست داشتیم یا غرق توهم یا هیجان ناشی از دوست داشتن و دوست داشته شدن بودیم؟ چرا حالا بوی همه چیز اینقدر تغییر کرده. و اصلا چرا گاهی زندگی این همه غم انگیزه... اون همه شعر و زمزمه عاشقونه از کجا نشات می گیره و به کجا میره. اون همه آرزوی رشد و کمال و آگاهی و زندگی ایده ال یه دفعه کجا پرواز می کنه و میره؟ یه دفعه چه بر سر انسان و رویاهاش می یاد؟ و چرا ما باید مستحق این دلتنگی ها باشیم؟ و گاهی روابط رو به مرحله ای نه چندان شبیه به ایده ال شخصی خودمون تنزل بدیم و ،عشق، این واژه مقدس بزرگ رو به دست فراموشی بسپاریم؟...