Monday, September 22, 2014

تو، من و نوستالژی ها

من فکر میکردم پیشرفت تکنولوژی و صنعت اگه با کنترل وقت و الویتها همراه باشه میتونه تو بهبود روابط و علی الخصوص مراودات عاطفی دونفره تاثیر بسزایی داشته باشه. من یادم رفته بود اون ”اگر” به قوت اما و اگر بودنش باقی میمونه و ما هنوز و حتی شاید تا همیشه از دسته مردمان کشور جهان سومی هستیم که زندگیمونو در کوچکترین و خصوصی ترین ابعادش ابرقدرتها با برنامه ریزی های کلانشون اداره میکنن و ما به ساده ترین و خوشگلترین شکل ممکن حتی در مواردی که قطعا معتقدیم داریم خودمون تصمیم میگیریم تحت کنترل تکنولوژی و قدرت هستیم. من مثل انیشتین از این روز میترسیدم که آدمها تا این حد مکانیکی بشن، حتی کسانی رو که روزی براشون دل و دماغی و حال و هوایی و صفایی متصور بودم. من از روزی می ترسیدم که ”دل” این جنس نایاب باارزش دوست داشتنی دیگه دوست نداشته باشه و دوست داشته نشه و رنگ آبی ارغوانی احساس، تیره و تار بشه...
چرا این همه غم، چرا این همه تنهایی، چرا این همه نوستالژی... 

Monday, September 15, 2014

دستهایت

...دستهایت را به من بسپار خوب من...
تو که باشی و دستهایت، دیگر هیچ طلبی از خدا ندارم
تو که باشی و دستهایت تمام عاشقانه های دنیا در بازوان گرمت جای می گیرند... و سرانگشتانم تب دار می شوند
تو باش و دستانت و یک شب مهتابی
لالایی شبهایت را خودم در لمس گونه هایت زمزمه خواهم کرد

Friday, August 8, 2014

لاک قرمز

 لاک قرمز مایل به جگری روی ناخنهای نه چندان بلندم، خوندن شعر ”تا بهار دلنشین آمده سوی چمن” یه جورایی زمزمه طوری و همزمان رها کردن ابشار موهام روی شونه هام و عشوه گری های دلبرانه جلوی آینه واسه دل خودم، و از همه دلچسب تر اخرین تمرین سه تارم که کشته مرده ریتمشم و میدونم این حس شاعرانه اش به کل برمیگرده به اون ”فای” نت بالای معرکه اش...  
چقدر خوبه وقتی هنوز یه چیزای کوچیکی هستن تو این دنیای نکبتی که طوری میتونن حالمو خوب کنن که اگه همه دنیا با تمام قوا جلوم قد علم کنن که این حس سرخوشی رو ازم بگیرن بازم در نهایت مجبور میشن جلوم زانو بزنن وبه افتخارم کلاه از سر بردارن.

Monday, January 6, 2014

the moments

تیک تاک، تیک تاک و باز هم تیک تاک!
همینطور چند لحظه به ساعت روی دیوار خیره می شم و میرم تو فکر. بیست و اندی سال گذشته با عبورساده همین عقربه های خستگی ناپذیر. حالا بماند که چقدر در طول روز فکر می کنم که من دارم لحظاتم رو یا دردناک ترش روزگار جوونی رو چطوری سپری می کنم و بماند که برآیندش در نهایت میشه استرس مضاعف به تمام لحظاتی که تنها یک بار تجربه اش می کنی. 
میدونی ، یه اراده و عزم قوی می خواد یا شاید یه انگیزه خوشایند برای اینکه بشه قورباغه بزرگه رو قورت داد. برای اینکه بشه برگشت به هیجانات و زنده دلی دوران نوجوونی. به زمان آرزوها و رویاهای قشنگ، برای اینکه وقتی روزتو ارزیابی می کنی و یا وقتی از بالا به زندگیت نگاه می کنی ازقشنگی های مسیری که طی کردی لذت ببری و به خودت افتخار کنی و بتونی تو دلت بگی آره این آخر تلاش و قابلیت من بود و من ازش نهایت استفاده رو کردم. این روزها دقیقا تو مود پیدا کردن خودمم. این که چی دلم می خواد، دلم واسه چی پر میکشه، چی هیجان زده ام می کنه، چی باعث میشه از ته دل بخندم، و چی باعث میشه خوشحالی و احساس رضایتم عمیق بشه. دلم عجیب این حس ها رو می خواد و بدون شک هم می دونم تنها منبعش هم خودم هستم.
 هرچی بیشتر ازاین روزگار که می گذره ، می فهمم که سخت ترین پازل زندگیم خودم هستم...