Saturday, November 9, 2013

the reason

“Remember all the things we've done
Been through the bad times, and we've
Seen through the sad times,
We're stronger than before…
You are the reason I’ll stay in the fight…



you are really the reason of my life, my hope, my happiness, my motivation and achievements...
and i have nothing to say about this special feeling you make inside me.
world is so beautiful to me with you.
just let me simply share it with you,my love.




Monday, August 19, 2013

if only

...
Samantha Andrews: Ian, I know you have the best intentions, but I feel like I'm a really high second priority to you. That hurts. And the worst part is I'm starting to get used to it.
Ian Wyndham: I don't understand.
Samantha Andrews: I know. That's what kills me.
Samantha Andrews: If there had just been one day Ian, one day where nothing else matters but us.
Ian Wyndham: I adore you.
Samantha Andrews: I don't want to be adored, I want to be loved.
Taxi driver: In or out my friend?
See your choice.

...

"if only"

(maybe something will never happen to you again, see your choice)

Thursday, July 11, 2013

salvation

حس یه زندانی رو دارم که خودش زندان بانه.عجیب دلم رهایی می خواد ، ولی انگار دستو پامو بستن. یا بهتره بگم بستم. گاهی غلبه بر یه حس درونی به مراتب سختتر از غلبه بر قدرت یه آدم دیگه ست.فکر می کنم دلیلش این باشه که وقتی با خودت می جنگی سراسر تقلا و کوشش نمی شی چون عقلت با احساست در تضاده و در اغلب موارد هم احساس غالبه بر تصمیم گیری ، مخصوصا اگه پای روابط انسانی اونم از نوع خاصش در میون باشه. با همه این احوالات حسی رو سختتر و فرساینده تر از انتظار و بلاتکلیفی نمی بینم چرا که تمام اتفاقات زندگی رو تحت الشعاع قرار میده و از انسان یک موجود منفعل و غیر متمرکز می سازه که همیشه فکر میکنه یه کار نیمه تموم داره...

Wednesday, May 8, 2013

woman's heart

زن این روزهای درونم جز یه حرف ساده عاشقانه، جز یه آغوش مهربان و تنگ، جز یه لبخند آشنا ، جز یه بوسه مهر آمیز، جز یه نگاه پر معنای آشنا چیز دیگری نمی خواهد...
زن این روزهای درونم بسیار دلتنگ است... 

Tuesday, May 7, 2013

دیوانه شو، دیوانه بمان

تنها من نیستم. میل به دیوانگی و جنون های گاه و بی گاه در نسل ما موج می زنه. ما نسل آب و آتشیم. سیگار میکشیم که دردهایمان را بالا بکشیم و مست می شیم تا نفهمیم چه بر سر جوانی دودی رنگمان آمد. اشتباه می کنیم و رنج می کشیم و به گوشه های تنهاییمان فرو می رویم و روز بعد با امید سوخته ای که هنوز گرمایش را احساس می کنیم همه زندگی و شور و شوق را از سر می گیریم. توهمات ما خوش رنگ تر و پر زرق وبرقتر از همه واقعیتهای زندگی وگاهی دنیای مجازی برامون قشنگتر از دنیای بیرونیمونه. نسل ما نسل دردهای نهفته و نادیدنی و نسل نبایدهای نگفتنیه. نسل دوری ها و دویدن ها... گاهی من دیوانه ام سرشار از میل به مرگ میشه و گاهی از سر شوق به زندگی خنده مستانه سر میده...اما ته این داستان... بگذریم...داستان ادامه داره... تهش هرچی که می خواد بشه...هنوز هم...

Wednesday, April 24, 2013

زمان عشق کوتاه نیست، ما با کوتاهی هایمان کوتاهش می کنیم...

 دلم برای اون روزها خیلی تنگه، اعتراف می کنم 2 سال از بهترین سالهای عمرم رو تو سالهای 88 و 89  گذروندم . یه جورایی رو ابرا زندگی می کردم. وقتی برمیگردم به اون روزا و خاطراتش میبینم پر بود از شیرینی های متناسب با زمان خودش و هنوز هم وقتی به اون زمان فکر می کنم طعم اون شیرینی ها رو با یک غم عمیق نوستالژیک حس می کنم. نمی دونم چطور ولی گاهی عمیقا احساس می کنم تو اون سالها من به معنای واقعی زندگی کردم و از لحظه لحظه اش خاطره ساختم. بوی این آدم بدجوری تو عمیق ترین لحظه های زندگیم پیچیده. تموم شعرها و ترانه هایی که به عشق اون گوش می دادم، تموم جمله ها و کتابها و وبلاگهایی که به عشق اون خوندم، تموم لحظه هایی که بهش فکر کردم و فکرش منوبه رویاهای دور دوران بچگیم می برد وحالاتحقق یافته بود، 
واقعا که بعضی خاطراتو به معنای واقعی هیچ کاریش نمیشه کرد. نه تکرار میشن و نه فراموش و باقی و باقی و باقی اند.
دلم واقعا برای اون روزهای قشنگ و اون آدم اون دوران و حتی خود اون دورانم تنگه، دلم برای اون قلقلکای ته دلی بعد ازشنیدن بعضی کلمه ها ازش تنگه، دلم برای اون شاخه های گلی که بوی عشق می داد و منو به معراج می رسوند تنگه، دلم برای اون استرسای قبل اومدن به کلاس و دور دورای کوتاه شیرین بعد کلاس تنگه. دلم حتی واسه اینم تنگه که ذوق کنم از اینکه یه مطلب جدید راجع به رابطه و عشق تو یه وبلاگ می خوند و بعد من وقتی میرسیدم خونه اولین کاری که می کردم روشن کردن لپ تاپ بود. واسه چک کردن وبلاگش هم که مثل یه بچه ای که می خواد کادوشو باز کنه غرق هیجان بودم. بوی اون روزا که از یه دریچه  خاطره انگیز میاد غم عمیقی تو دلم می شینه.این سوال که ما همدیگر و دوست داشتیم یا غرق توهم یا هیجان ناشی از دوست داشتن و دوست داشته شدن بودیم؟ چرا حالا بوی همه چیز اینقدر تغییر کرده. و اصلا چرا گاهی زندگی این همه غم انگیزه... اون همه شعر و زمزمه عاشقونه از کجا نشات می گیره و به کجا میره. اون همه آرزوی رشد و کمال و آگاهی و زندگی ایده ال یه دفعه کجا پرواز می کنه و میره؟ یه دفعه چه بر سر انسان و رویاهاش می یاد؟ و چرا ما باید مستحق این دلتنگی ها باشیم؟ و گاهی روابط رو به مرحله ای نه چندان شبیه به ایده ال شخصی خودمون تنزل بدیم و ،عشق، این واژه مقدس بزرگ رو به دست فراموشی بسپاریم؟...