Wednesday, May 5, 2010

حركت

خب راستش تو هميشه تو ذهنم بودي،گاهي ساعتها و حتي روزها باهات كلنجار مي رفتم،گاهي خواسته و ناخواسته،ولي هرچي كه بود آخرش از بين كاغذپاره هاي ذهني من بيرون نمي اومدي.خودتو به درو ديوار ميكوبيدي،گاهي به زاري و التماس مي افتادي و من دلم به حالت مي سوخت.جالب اينجا بود كه برو روت و گاهي اوقات هم درونياتت خيلي تغيير مي كرد و همين بود كه هميشه جذابيت فوق العاده خودتو داشتي.
فكر ميكنم حالا كه چشمات به دنياي بيرون خودت باز شده،حالا كه به بزرگترين آرزوت رسيدي و اومدي اينجا تا خودتو به همه نشون بدي ،بتوني با وجود همه تفاوتها و اختلافهات بابقيه، دوستهاي زيادي تواين دنياي جديد پيدا كني.
«فكر» من يادت باشه لحظه لحظه قد كشيدن و بزرگ شدنت از بزرگترين لذتها و شادي هاي زندگيمه و اينو مي دونم كه تو هيچوقت منو نااميد نمي كني.

No comments:

Post a Comment