Monday, January 6, 2014

the moments

تیک تاک، تیک تاک و باز هم تیک تاک!
همینطور چند لحظه به ساعت روی دیوار خیره می شم و میرم تو فکر. بیست و اندی سال گذشته با عبورساده همین عقربه های خستگی ناپذیر. حالا بماند که چقدر در طول روز فکر می کنم که من دارم لحظاتم رو یا دردناک ترش روزگار جوونی رو چطوری سپری می کنم و بماند که برآیندش در نهایت میشه استرس مضاعف به تمام لحظاتی که تنها یک بار تجربه اش می کنی. 
میدونی ، یه اراده و عزم قوی می خواد یا شاید یه انگیزه خوشایند برای اینکه بشه قورباغه بزرگه رو قورت داد. برای اینکه بشه برگشت به هیجانات و زنده دلی دوران نوجوونی. به زمان آرزوها و رویاهای قشنگ، برای اینکه وقتی روزتو ارزیابی می کنی و یا وقتی از بالا به زندگیت نگاه می کنی ازقشنگی های مسیری که طی کردی لذت ببری و به خودت افتخار کنی و بتونی تو دلت بگی آره این آخر تلاش و قابلیت من بود و من ازش نهایت استفاده رو کردم. این روزها دقیقا تو مود پیدا کردن خودمم. این که چی دلم می خواد، دلم واسه چی پر میکشه، چی هیجان زده ام می کنه، چی باعث میشه از ته دل بخندم، و چی باعث میشه خوشحالی و احساس رضایتم عمیق بشه. دلم عجیب این حس ها رو می خواد و بدون شک هم می دونم تنها منبعش هم خودم هستم.
 هرچی بیشتر ازاین روزگار که می گذره ، می فهمم که سخت ترین پازل زندگیم خودم هستم...



No comments:

Post a Comment