Sunday, October 14, 2012

...

امشب آسمان پر از ستاره است، دوستش می دارم، چرا که مثل آسمان دل من است. تو هم هستی، همین جا، کنار من، فکرت، خاطره ات، روحت،... چرا که لمست می کنم با تمام وجودم. دلم می خواهد بنویسم، می شود دلنوشته، خودش می آید ، دست من نیست. کلمات مثل احساساتی که درون قفس تنگ دل به غلیان در می آید، بر صفحه سفید کاغذ جاری می شوند، چرا که هیچگاه برای از تو نوشتن بهانه ای نخواستم. می نویسم ، چرا که نمی خواهم از دست دهم فرصت شاعری را و یااینکه احساسات عمیقم را در نطفه خفه کنم. چرا که لحظه های ناب را باید نوشت، باید جاری بود مثل آب روان، ... باید بیاید، مثل اشک که هیچ گریزی از آن نیست. آری دوباره بهانه نوشتنم می شوی و بهانه گریه ام و بهانه خنده ام... از تو می نویسم و به تو می اندیشم، چرا که باید به ریشه هایی که در وجودم دوانده ای گاه و بی گاه آب دهم... وجودت کافی ست برای زدن نبض احساساتم، برای نفوذ نگاه پر معنا و عمیقت در اعماق وجودم، امشب، دیشب و در گذشته هایی که من و تو می شناسیم، بدون اینکه کلامی بگویی، یا کلامی بگویم، درست همانگونه که قلبم از گرمای وجودت سرشار می شود و صدای تپشش را در قفس تنگ سینه ام می شنوم، می شنوم... و سخت است نگفتن حرفهایی که از این وجود گرم بر می خیزد... می دانی... راستش نمی دانم یا مطمئن نیستم که از خواندن این نوشته چه احساس پیدا می کنی ولی به خودم قول داده ام بیان کنم همه آن چیزی را که حس می کنم، برای تو، چرا که هیچ تضمینی نیست فردایی وجود داشته باشد و خورشید به همان زیبایی که امروز صبح درخشید دیگر بار بدرخشد و من قادر باشم بخشی از احساساتی که در این لحظات تمام وجودم را تسخیر کرده است در کلمات جاری کنم. من شاعر نیستم، نویسنده هم نیستم ولی جایی خوانده بودم که : " دل من عاطفه را می فهمد و..." پس می نویسم چرا که نمی خواهم مرگ عاطفه را در وجودم نظاره گر باشم. یادم می آید زمانی را که به من این جمله را گفتی: "بنویس، چرا که با ننوشتنت هم در حق خود و هم در حق دیگران ظلم می کنی." دلم می خواهد صریح و ساده بنویسم، نه ادبی و نه هیچگونه خاص دیگری، حتی اگر کلماتم تکرار شوند و نوشته ام برایت خسته کننده جلوه کند. که اگر اینطور باشد تنها می توانم بخواهم در مقابل کلماتم صبورو بزرگوار باشی... و من دوباره غرق اکنون باشم و ادامه دهم نوشته ای را که خودم هم نمی دانم سرانجامش به کجا خواهد رسید...اولین قطره از چشمانم می آید، دومین و سومین و من چقدر سبک می شوم و چقدر دلم می خواهد در این شب نیمه سرد پاییزی پرواز کنم...می دانی... عمیق هستی، خیلی عمیق، در ذرات وجودم... و لبخندم می آید و حتی خنده ای شیرین از فکر کردن به لحظه ای که توحرف می زنی و گاهی لبخند کوچکی برلبانت نقش می بندد و من هنوز مثل روزهای اول و مثل ماههای اول در دلم غوغایی می شود که چقدر و چقدر و چقدر این لبخندت برایم زیباست و من هنوز نمی دانم این چه حس خاصی ست که این همه شیرین است... و چهارمین قطره جاری می شود...

در اتاقم نشسته ام. دو تا لامپ کم سوی کم مصرف کوچک آن طرف اتاق روشن است و کور سویی ب صفحه دفتر من دارد، اتاق غرق ملودی پیانو است. به کتابهای داخل قفسه نگاه می کنم... عشق سیال، گزیده نامه های عاشقانه، وااای کتاب "عاشق همیشه تنهاست" سهراب سپهری، از همه ارزشمندتر"پیامبر و دیوانه" که دیوانه وار دوستش می دارم... قمار عاشقانه درآن سوی قفسه بیشتر از همه جلوه نمایی می کند... یکساعتی هست که از بالا (همان وسط خودمان) به پایین آمده ام...قبل از آمدنم ایمیلم را چک کرده ام ( و بعدبه این فکر می کنم که مگر چند ساعت است که تو را ندیده ام)، به وبلاگ تو و به پروفایل فیس بوک تو مثل همیشه سر زده ام... وای که اگر زمانی بتوانی پی به تعداد بازدید از پروفایل و وبلاگت ببری مرا در صدر خواهی یافت و اعتراف می کنم به اینکه من اگر رنگی بودم لا جرم پروفایل و وبلاگت رنگ من را به خود می گرفتند، بس که در آن جاها قدم گذاشته ام... در و دیوار این اتاق با اینکه جدید است بوی تو را دارد، چرا که من تمام بوی تو را از ریه هایم و از میان خاطراتم در هوای اینجا پراکنده ام. آری گاهی دفتر خاطراتم با تو را درذهنم ورق می زنم و باز هم اعتراف می کنم که سخت دلتنگشان می شوم. گذر زمان است دیگر. این روزها نیز زمانی به خاطره خواهد پیوست و من چقدر بعضی روزها را فراموش نشدنی می دانم ، امروزمان ، دیروزمان... و اعتراف می کنم که من در کنارت ، عجیب ، حس باشکوهی دارم وصف ناشدنی و حس می کنم وقتی بدون هیچ چشمداشتی عشق می ورزم و دوستت می دارم آرامترین دختر روی زمینم... قطره پنجم مجال آمدن می یابد... و من نیز اگر دوباره مجالی بیابم باز هم از سر قدرت اعتراف خواهم کرد... و این هدیه را به خود ارزانی خواهم داشت چرا که خود را رها خواهم کرد از هرچه غرور و منیت زمینی ست و پا در قلمرو دل خواهم گذاشت...

گــر مــن ز می مغانه مـستم هستم

گر کافر و گبر و بت پرستم هستم

هر طایفه ای بمن گــمـانی دارد

من زان خودم چنان که هستم هستم

No comments:

Post a Comment